سنّت، تغيير و حفظ هويت (2)


 

نويسنده: وينسنت برومر ؛ سيدمصطفى شهرآيينى




 

3. وحدت و هويت
 

واقعيت كثرت گرايى و تحوّلاتِ سنّت دينى مسئله اى جدّى را درباره وحدت و هويت دين مطرح مى سازد. ما از كجا مى توانيم معتقد شويم كه مفهوم سازيهاى متنوع و متحوّل از ايمان در يك سنت دينى، همگى صورتها و ظهورات همان ايمان هستند. چنانكه نيكُلاس لاش توضيح مى دهد:
مشكل از اين اعتقاد مؤمنان ناشى مى شود كه پيامِ اعلام شده در سنت دينىِ آنها، كلام قاطع خداوند براى نوع بشر است و بر اين اساس، اگر كلام اعلام شده براى انسانها در دوره ها و فرهنگهاى آينده، به نحو چشمگيرى همان كلام الهى باشد، عهد خداوند تحقّق يافته است. در عين حال، آنچه روشن است اين است كه اعمال، انديشه ها و گفته هاى مؤمنانِ امروز با مؤمنان ديروز و پريروز بسيار متفاوت است. بنابراين ما به «نظريه» يا «فرضيه اى» نياز داريم كه به قدر ممكن ميان قول به دسترسى مستمر به تعاليم ثابت دينى در طول تاريخ، و اذعان به گستره، تنوع و پيچيدگىِ تحولات تاريخى، سازگارى برقرار نمايد.
پس در اينجا بهتر است به تحليل برخى از مهمترين نظريات مربوط به حفظ هويت پرداخته، ببينيم كدام يك از آنها رضايتبخش ترين راه حل را براى اين مسئله در يك سنّت دينى فراهم مى آورد.

1. حفظ هويت و ذات:
 

هويّت يك سنّت را غالباً براساس تمايز ارسطويى ميان تغيير جوهرى و عرضى توضيح مى دهند. يك درخت كه در طول سالها رشد مى كند، در پاييز برگ هايش مى ريزد و در بهار، برگهاى تازه بر آن مى رويد و از اين قبيل تغييرات، امّا هويت خود را به عنوان يك درخت همچنان حفظ مى كند. اينگونه تغييرات، از آن جايى كه فقط بر صفات عرضى، عارض مى شوند، عرضى هستند. امّا اگر درختْ آتش گرفته، به خاكستر تبديل گردد، ديگر درخت نخواهد بود و اين يك تغيير جوهرى خواهد بود كه صفات ذاتى درخت را، يعنى آن دسته صفاتى كه درخت بودنِ درخت به آنهاست، تحت تأثير قرار مى دهد. به همين نحو ما مى توانيم ميان ويژگيهاى ذاتىِ ايمان كه قوام اصل يك سنت به آنهاست، فرق بگذاريم. اين ويژگيهاى اخير بايد در سراسر تاريخِ يك سنّت دينى، يكسان بمانند و اگر اينها دچار اصلاح و تغيير شوند، يك سنت دينى مانند اسلام يا مسيحيّت، هويّت خود را از دست خواهد داد; بر همين اساس، به عنوان مثال، هلموت تايليكه اظهار مى دارد:
هر الهيات دانى... بايد هسته پيام الهى را از آنچه فقط پوسته بيرونىِ آن است و به وسيله تخيل آدمى شكل گرفته و حاصل تفسير سنتىِ ايمان، گرايش به ارائه صورت بنديهاى اعتقادى و تحكيم تاريخىِ حقايق ايمانى در زمانهاى بعد مى باشد، تمييز دهد.
امّا مشكل آن است كه هيچ معيار روشنى كه براى عموم، قابل تشخيص باشد، تا به مدد آن، صفات ذاتى را از عرضى، و هسته را از پوسته، تمييز دهيم، در اختيار نداريم; به همين دليل، هيچ كدام از شيوه هاى ارائه شده براى اين تفكيك، رضايت بخش به نظر نمى رسد. گاهى اين تمايز همچون تمايزى ميان ويژگيهاى مشتركِ همه مصاديقِ يك پديده و ويژگيهايى كه در ميان مصاديقِ آن پديده متفاوتند، تفسير شده است; بر اين اساس در قرن پنجم، وينسنت اهل لِرينز عناصر ثابت و ذاتىِ ايمان را «آنچه همه جا، هميشه و همه كس بدان باور دارند»، دانست. اين راهبرد به دو دليل عمده، كارآمد نيست. اوّل اينكه اگر سعى كنيم، مسيحيّت را با اتّكا بر كمترين وجوه مشتركش تعيين هويّت نماييم، اين كار مستلزم فروكاهشى نامقبول است، زيرا در آن صورت بايستى همه تفاسير خاص و منحصر به فرد در سنت مسيحى را به عنوان تفاسيرى غيراساسى، يا نامربوط كنار بگذاريم.
آيا يك دانش آموز، تعاليم نهضت پيوريتَن را كه روستاييان مكزيكى آن را نمى پذيرند، يا تعاليم آكوئيناس را كه نه مايستر اكهارت عارف، و نه بيلى ساندىِ مبلّغ، با آن موافقند، بايد به عنوان چيزى زائد بر مسيحيّت كنار بگذارد. با اين تعريف، يك سنت دينى هرچه از لحاظ تاريخى مبسوط تر و متنوعتر شود، دينى كه اين سنتْ تجسم آن است، نازكتر و كم گستره تر مى شود. تنوع بيرونى و فراوانِ سنّت مى تواند به از ميان رفتن كامل معناى درونىِ آن منتهى شود.
در واقع، يافتن عقايد ايمانىِ مسيحى يا اسلامى كه در طول تاريخ به معناى دقيق كلمه ثابت مانده و به دور از هرگونه تفسيرِ دوباره بوده اند، كار بسيار دشوارى خواهد بود. دوم آنكه اين راهبرد از آن جهت كه مصادره به مطلوب است، ناكارآمد مى باشد; ما براى تعيين عناصر مشترك ميان همه مصاديق مسيحيّت يا اسلام بايد ابتدائاً اين مصاديق را تعيين نماييم كه اين كار به نوبه خود، نيازمند علم پيشين به همان عناصر مشتركى است كه ما درصدد تعيين آنها مى باشيم.
راه ديگرِ تشخيص ويژگيهاى ذاتى از ويژگيهاى متغير يك سنت دينى را مى توان در اين گفته جان هيك كه جستوجوى «ذات مسيحيّت» را مبهم مى داند، يافت: «دو چيز مختلف مى توانند متعلق اين جستوجوى ما قرار گيرند; يكى آنچه در مسيحيت مهمترين است و ديگرى آنچه منحصراً مسيحى است و در ديگر اديان هيچ مشابهى ندارد». به اين ترتيب، ذات يك سنّت دينى، چنان كه در بند پيشين ذكر شد، نه تنها آن چيزى است كه منحصراً ميان همه مصاديق آن سنت، مشترك است، بلكه اين ذات همچنين مى تواند آن دسته از عناصر ايمانى اى باشد كه مؤمنان آنها را داراى اهميّت بنيادى مى دانند ولذا تفسير مجدّد يا اصلاح آنها را جايز نمى شمارند. متأسفانه اين شيوه تشخيصِ هسته از پوسته چيزى را كه ضرورتاً در تمام زمانها ثابت و مصون از تغيير است، در اختيار ما نمى گذارد، زيرا ديدگاه مؤمنان در مورد عناصر ايمانى اى كه آنها را بنيادى و غيرقابل مناقشه مى دانند متفاوت است. از اين گذشته، آن دسته از جنبه هاى ايمانى اى كه در زمانى خاص، عمومِ جامعه مؤمنان آنها را مسلّم مى داند، در زمانهاى بعد به طرق گوناگون مورد اصلاح و تفسير مجدد، قرار گرفته و يا حتى يكسره متروك مى مانند.
اينكه كدام عناصر ايمانى نيازمند تغيير، يا تفسير مجدد هستند، به شرايط واقعىِ جامعه مؤمنان و نيز اين نكته بستگى دارد كه شرايط مذكور يعنى مربوط بودن، متناسب بودن و معقول و معتبر بودن، آن عناصر را به طريقى خدشه دار سازند. امّا غيرممكن است كه تمام جنبه هاى ايمانىِ كسى در طول يك دوره زمانى دستخوش تغيير شود. «كسانى كه چيزهاى تازه اى براى گفتن دارند. اين كار را با ايجاد تغيير در معتقدات پيشين انجام مى دهند. تغييرات مى تواند ناچيز يا اساسى باشد اما هرگز نمى تواند همه معتقدات را دربرگيرد». مجموعه عقايد يك فردِ مؤمن يا جامعه مؤمنان را مى توان با يك كَلَك شناور در دريا مقايسه كرد. در هر زمانى ممكن است يك يا چند پاره از چوبهاى اين كَلك به تعمير يا جايگزينى نياز داشته باشد، اما تعمير يا جايگزينى همه پاره چوب هاى يك كَلك در زمانى واحد امكان پذير نيست. بيشتر پاره چوب ها بايد سرجايشان بمانند تا ما با ايستادن بر روى آنها بتوانيم به تعمير ديگر پاره چوبها بپردازيم. هر مؤمن يا هر جامعه ايمانى در يك زمان خاص، بيشترِ عقايد خود را الزاماً بايد مبانى مسلّم ايمان خود بداند و بر آنها تكيه كند. اما اين ضمانت وجود ندارد كه همان عقايدِ مسلّمْ انگاشته شده در زمانى ديگر در آينده، مورد ترديد، تفسير مجدد، تغيير، يا حتى انكار مؤمنانِ آن دوره قرار نگيرند. برخى باورهاى دينى براى معتقدان به آنها بسان الگو (پارادايم) عمل مى كنند، اما همچنان كه توماس كوهن نشان داده است، حتى الگوها (پارادايمها) نيز در معرض تغيير بوده، براى هميشه ثابت نمى مانند. مؤمنان بايد ادعا كنند كه باورهاى آنان صادق است، اما اين ادعا هرگز مستلزم خطاناپذيرىِ باورها نيست. آرمان دكارتىِ اصول اوليه ترديدناپذير و آرمان هگلىِ معرفت مطلق اوهامى بيش نيستند. «هيچ كسى در هيچ مقامى نمى تواند امكان اثبات عدم كفايت باورها و داورى هاى كنونى را به شيوه هاى گوناگون در آينده انكار نمايد».
حال كه تعاريف ذات گرايانه از هويت سنتِ دينى بهوضوح با اشكالاتى حل ناشدنى روبرو هستند، آيا بهتر آن نيست كه هويت سنتِ دينى براساس پيوستگىِ تاريخ آن، فهميده شود.

2. هويت و پيوستگى:
 

مثالى كه گاهى در بحثهاى ناظر به نظريه هويت از آن استفاده مى شود، مثالِ كشتىِ تسيوس است كه بعد از نخستين سفرش در حالى كه بر اثر طوفانهايى كه از سر گذرانده بود، صدمات فراوانى ديده بود، به بندر محل عزيمت خود بازگشت. پس از تعمير و جايگزينىِ پاره چوبهاى صدمه ديده با تكه هاى جديد، اين كشتى بندر را به قصد سفر دوم، ترك گفت و در طول اين سفر نيز دوباره دچار طوفان شد. بعد از پنجاهمين سفر كه به دنبال هريك از آنها تعميراتى در كشتى صورت مى گرفت، ديگر حتى يك پاره چوب هم از كشتىِ آغازين باقى نمانده بود. با همه اينها ما هنوز كشتى مذكور را «همان كشتى» مى ناميم، در حالى كه اگر اين كشتى در اثر طوفانى غرق شده بود و به جاى آن، كشتى ديگرى دقيقاً همتاى كشتى اول به نام «تسيوس 2» جايگزين شده بود، ما آن را همان كشتى نمى دانستيم. پس هويت كشتى مذكور نه در ثابت ماندن اجزايش در تمام طول عمر، كه در پيوستگىِ قابل تشخيصِ سرگذشتِ آن نهفته است.
اين شكل از هويت را مى توان درباره سنن فرهنگى به طور عام و درباره سنن دينى به طور خاص به كار برد. صورتهاى مفهومىِ انديشه بشر، برخلاف آنچه افلاطون گمان مى كرد، امورى جاودان و بى زمان نيستند. صورتهاى مذكور داراى خصيصه اى هستند كه در نظريه معاصر هرمنوتيكِ آلمانى، نقش تاريخ در درون فرآيند پيوسته تاريخىِ يك سنت فرهنگى ناميده مى شود. چنان كه پيش از اين نيز گفتيم، يك سنت دينى مجموعه اى ثابت از صورتهاى مربوط به افكار و اعمال دينى نمى باشد، بلكه فرآيندى است كه در آن، ايمان دينى از شخصى به شخص ديگر و از نسلى به نسل ديگر دست به دست مى گردد.
هنگامى كه بدين صورت به مسأله، نظر مى كنيم، يك سنت دينى شامل مجموعه اى از رويدادهاى زنجيرهوار است كه نسبت به همديگر هم پوشى دارند، هرچند اين زنجيره هاى پياپى با هم، يكى نيستند، ولى مشتركات زيادى دارند. البته هر چه فاصله تاريخى ميان آنها بيشتر شود، مشتركاتشان كمتر و كمتر مى شود. در واقع هيچ تضمينى نيست كه همه زنجيره هاى مختلفِ پديدآورنده سنت دينى داراى عناصر ثابت و يكسانى باشند. به اين ترتيب، هويت يك سنّت دينى را تاريخ و سرگذشت آن سنّت، معين مى كند. به تعبير كانتْوِل اسميت، «رشته اى كه از ميان همه پديده هاى سنّت دينى، مى گذرد و آنها را به هم پيوند مى دهد، جز همان رشته پيوستگى نيست كه بر اثر آن، برخى پديده ها بهواسطه اين كه از دل برخى پديده هاى ديگر برآمده اند، با آنها ارتباط پيدا مى كنند. اين ديدگاه حق مطلب را نسبت به غنا، پيچيدگى، تحول، انسانى بودن و گشودگىِ رو به آينده سنتهاى دينى ادا مى كند.» اما خود كانتْوِل اسميت نيز در اين كه اين ديدگاهْ خرسندىِ مؤمنان را به دنبال داشته باشد، ترديد دارد: «اگر كسى نداند كه گستره ايمانِ يك ملّتْ وسيع تر از تاريخ ايمانشان و فراتر از گناهان و نقاط ضعفى است كه آنها بدانها معترفند، آن ملّت را درست نفهميده است... پس اديان بشرى، چنان كه هر مورخى مى داند، در تاريخ، گرفتارند، يعنى دچار دگرگونى، نقص، و قيلوقال دنيوى هستند; امّا علاوه بر اين، چنان كه هر ديندارى بدان گواهى مى دهد، همه اديان دربردارنده امر متعالى، امر جاودان و امر آرمانى نيز هستند». پس كانتْوِل اسميت هويت يك سنّت دينى را نه در پيوستگىِ تاريخ آن، كه بالاتر از آن، در امر متعالىِ جاودانى مى داند كه تمام مؤمنان در همه تجليّاتِ همواره متغيرِ ايمانِ شخصى شان بدو پاسخ مى دهند. مشكل اين ديدگاه اين است كه در آن، هويت سنت دينى بيشتر يك امر ايمانى است، تا اينكه موضوعى نظرى باشد; بدين معنا كه پيروان يك سنّت دينى ممكن است، همگى معتقد باشند كه به يك امر متعالىِ جاودان پاسخ مى دهند، اما براى نشان دادن درستىِ اين باورِ خود، فاقد معيارهاى پديدارشناختى باشند. بنابراين، اگر ما بخواهيم هويت يك سنّت دينى را تعيين نماييم، ديگر نمى توانيم از جستوجوى آنچه در سنّت مذكور منحصر به فرد بوده، نظيرى در هيچ ايمان ديگرى ندارد، سرباز زنيم (هيك). اين امر نمى تواند فقط يك امر ايمانى باشد، بلكه بايد در پديده هايى كه قوام سنّت دينىِ موردنظر به آنهاست، تجلّى نمايد.
در اينجا شايد ترديدهايى در اين باره كه آيا ما نسبت به وحدت پديدارىِ يك سنت دينى، جانب انصاف را رعايت نموده ايم، مطرح شود. اَلَسدِيْر مكينتاير به گونه اى مستدل نشان داده است كه يك سنّت دينىْ محدود به صِرف توالىِ پيچيده رويدادهاى هم پوش و در عين حال جدا از هم نيست، بلكه كلّ يكپارچه اى است كه زمينه اى را فراهم مى آورد كه اين رويدادهاى مختلف تنها در درون آن، معقول مى باشند:
جريان رويدادهاى بشرى... توالى پيچيده اى از اعمال فردى است. ... نكته شايان ذكر درباره اين توالى، اين است كه هر عملى در ميان اين رويدادها، فقط تا آنجا كه عملى ممكن ـ در درون ـ يك ـ توالى باشد، يك عمل معقول به شمار مى آيد. به علاوه، يك چنين توالى اى براى اينكه معقول باشد نيازمندِ سياق مناسبى است. اگر من در اثناى سخنرانىِ خود درباره اخلاق كانت، ناگهان شش تخم مرغ را در كاسه اى بشكنم و آرد و شكر هم بدان بيفزايم و در عين حال به شرح و تفسير كانت نيز ادامه دهم، اين عمل من، به رغم دنبال كردن توالىِ توصيه شده در كتاب آشپزى از سوى فانى فارمر، عمل معقولى نيست.
به نظر مكينتاير، ارتباط ميان كُنشهاى گفتارى و گفتوگوها، كه فراهم آورنده زمينه معقوليت آنها هستند، نيز همين گونه است:
در نظر آوريد كه در دنبال كردن يك گفتوگو و تشخيص معقول يا نامعقول بودن آن چه امورى وجود دارد... اگر من به گفتوگوى دو نفر گوش فرا دهم، براى سردرآوردن از رشته كلام آنها بايد بتوانم، گفتوگوى آنها را تحت يكى از توصيفاتى درآورم كه ميزان و نوع انسجام گفتوگوى مذكور با آن توصيف، بيان مى شود. مثلا «نزاعى بى سروته كه ناشى از مستى است»، «يك اختلاف نظر جدىِ عقلى»، «يك سوءتفاهم غم انگيز»... و «تلاشى براى غلبه بر يكديگر» ... ما گفتوگوها را درست مثل متون ادبىِ برخوردار از انواع سبك مى دانيم. يك گفتوگو در واقع، كارى نمايشى است كه طرفين آن نه تنها بازيگر كه نويسندگان مشترك آن نيز مى باشند و نوع محصول خود را با موافقت ها و مخالفت هايشان با يكديگر تعيين مى كنند... همه انواع تعاملات انسانها از جنس گفتوگو به معناى وسيع آن است.
بنابراين، وحدت و انسجام گفتوگوها و تعاملات انسانى، همان وحدت و انسجام «حكايات به نمايش درآمده اى» است كه كنشهاى فردىِ انسانها و كنشهاى گفتارىِ آنها در درون آن حكايات، معقوليت مى يابند. تنها در درون بافت گفتوگوست كه يك كُنش گفتارى را مى توان به عنوان يك چالش يا پاسخ، موافقت يا مخالفت، اتفاق نظر يا كشمكش، طرح نكته اى تازه، تغيير موضوع، مزاح، برداشت نادرست، و جز آن فهميد. كنشهاى گفتارىِ جدا از بافت گفتوگو اصلا معقول نيستند.
به همين نحو، وحدت و انسجام يك سنّت دينى نيز همان وحدت و انسجام يك «حكايت به نمايش درآمده» است. سنن دينى را مى توان سبكى از گفتوگو دانست كه در گذر زمان صورت مى گيرد. بدين معنا، اين سخن جى. كا. چسترتون كه مورد توافق همه دينداران باشد نيست. شركت در يك گفتوگو الزاماً مستلزم اتفاق نظر ثابتى ميان همه شركت كنندگان نيست. برعكس،
سنن دينى در صورت سرزندگى و پويايى، مظهر كشمكشهاى پيوسته هستند... يك سنّت زنده دينى، به اين ترتيب، گفتوگويى است كه در طول تاريخ، بسط يافته و در بستر اجتماع تحقق يافته است گفتوگويى كه به طور دقيق تا حدّى مربوط به امور سازنده سنّت مذكور است. جستوجوى اين امور در درون يك سنّت، در طول نسلها ادامه مى يابد... يك بار ديگر پديده نقلىِ تثبيت يك عملِ بسيار اساسى است. جاافتادگى و معقوليّت يك عمل در زمانِ ما عموماً و مشخصاً در درون تاريخِ وسيعتر و طولانى ترِ سنّتى كه عمل مذكور در شكل كنونيش از آن به ما رسيده است، شكل مى گيرد.
اينگونه ملاحظات در توضيح ماهيت يكپارچه و منسجمِ پيوستگىِ سنن دينى مفيد هستند. امّا آيا اين پيوستگى ـ هراندازه يكپارچه و منسجم باشد ـ براى تبيين هويت سنّت دينى كافى است؟ آيا اين ملاحظات برطرف كننده ترديدهاى پيش گفته ما هستند؟ وحدتِ يك گفتوگو در تعامل ميان گفتوگوكنندگان، فرض مى شود و بر همين منوال، وحدت سنّت دين مسيح نيز در تعامل ميان مسيحيان در طول اعصار محفوظ مى ماند. امّا چه كسى را بايد عضو جامعه مسيحيان به شمار آورد؟ آيا همه كسانى كه درگير اين گفتوگو (در سنت دينى مسيحى) هستند، مسيحى به شمار مى آيند؟
يك سنّت دينى... ساختارى تاريخى است كه توسط شركت كنندگان در آن، پيوسته در حال ساخته شدن است; عوامل دخيل در يك سنّت، حتى با عواملى كه هيچ شركتى در آن ندارند و نيز با كل محيطى كه مى تواند، دربرگيرنده زمين لرزه ها، داروهاى جديد، درياچه هاى روشن در يك شب مهتابى يا حكومتهاى مستبد باشد، در تعامل هستند.
به اين ترتيب، مكينتاير نيز يادآور مى شود كه «سنتهايى كه اعمال خاصى از طريق آنها منتقل شده، قالبى تازه به خود مى گيرند، فقط در دل سنّتهاى بزرگترِ اجتماعى مى توانند وجود داشته باشند». چگونه ما بايد يك سنّت رااز سنت بزرگترى كه در حكم بستر آن است، بازشناسيم؟ روشن است كه در اينجا استعاره گفتوگو براى فهم پيوستگى و وحدت يك سنّت دينى مفيد است، اما براى تعيين حدود يا هويت سنّت مذكور به چيزى بيشتر از اين استعاره، نياز است. چگونه مى توان يك سنّت را از ديگر سنتهايى كه با آن در تعامل هستند، يا به منزله بستر آن مى باشند، بازشناخت؟ باز هم در اينجا ما نمى توانيم از جستوجو به دنبال آنچه در يك سنت دينى، منحصر به فرد بوده، نظيرى در هيچ دين ديگرى ندارد، سرباز زنيم. (هيك). اينك به بررسى ارتباط اين مطلب با منبع يا منشأ يك سنّت دينى مى پردازيم.

3. هويت و منشأ
 

شايد در اين ارتباط، نظريه كريپك موسوم به اسامى خاص راهگشاى خوبى باشد. به نظر كريپك، اسامى خاص، «نام هايى انعطاف ناپذير» هستند، به اين معنا كه وقتى درباره كسى يا چيزى به كار مى روند، ديگر اين اسم به رغم همه تغييراتى كه مسمّاى آن در طول زمان متحمّل مى شود، ثابت مى ماند.
لذا به كارگيرى يك نام بهوسيله يك گوينده در صورتى درست است كه زنجيره ارتباطىِ مناسبى ميان نحوه كاربرد آن نام به وسيله گوينده و مدلولى كه آن اسم در نامگذارى اوليه، براى آن وضع شده است، در كار باشد. نامگذارىِ يك چيز را مى توان به اصابت يك نيزه به نهنگ تشبيه كرد. طنابى كه از نيزه به كشتى وصل است، پيوند ميان نهنگ و صياد را به رغم تمام بى نظمى ها و تلاطمات مسيرى كه نهنگ براى نجات خود طى مى كند، حفظ مى نمايد. بنابراين براى اين كه چيزى هويت خود را به عنوان مدلول يك اسم حفظ كند، دو شرط ضرورى وجود دارد: پيوستگىِ تاريخىِ آن چيز و نيز منشاء ثابتى كه اين پيوستگىِ تاريخى با آن، پيوند داشته باشد. تنها پيوستگى كافى نيست. هيچ چيزى بدون داشتن پيوندى ناگسستنى با مبدئى واحد نمى تواند، هويت خود را در حال و گذشته حفظ نمايد. كريپك بدين معنا، مدعى است كه «منشاء يك شىء، براى آن، امرى اساسى است». آنگاه كه زنجيره تاريخىِ موجود ميان يك چيز با مبدأ آن گسسته گردد، هويت آن چيز از ميان خواهد رفت. به همين جهت، كريپك متذكر مى شود كه:
روشن است كه اسم خاص از حلقه اى به حلقه اى ديگر مى رود، امّا البته چنين نيست كه هر نوع زنجيره عِلّى اى كه از من به شخص ديگرى مى رسد، به من حق خواهد داد، تا به آن اسم اشاره نمايم. ممكن است، ميان استفاده از اصطلاح «Santa Claus» بابانوئل و يك قدّيس خاص، زنجيره اى علّى در كار باشد، اما در عين حال وقتى كودكان اين اصطلاح را به كار مى برند، احتمالا منظورشان اشاره به آن قدّيس خاص نيست.
برخلاف سينتر كلاس هلندى، سانتا كلاوس امريكايى ديگر همان قديس نيكولاس نيست، چون اين اسم امروزه در امريكا اشاره اى است به كسى كه به هنگام كريسمس با سورتمه و گوزن خود از سرزمين گرينلند مى آيد; اين اسم ديگر هيچ اشاره اى به مسّماى اوليه اش يعنى اسقف مايراكه روز تولدش ششم دسامبر است ندارد.
بدين معنا وحدت يك سنّت دينى را، مى توان در پيوستگىِ داستانوار آن دانست، امّا هويت سنّت دينى بر پيوند شناخت پذير آن با يك منشاء ثابت نيز مبتنى است; اين منشاء ثابت در مسيحيت، زندگى و مرگِ حضرت عيسى مسيح، و در اسلام، وحى خداوند به حضرت محمد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) مى باشد. امّا بايد توجه داشت كه اين منشاء ثابت صرفاً رويدادى خنثى كه تنها، نقطه آغاز سنّت دينى باشد، نيست، بلكه اين رويداد در درون سنّت دينى از اهميت ويژه اى نيز برخوردار است. گفتوگوى مسلمانان (يا مسيحيان) در طول تاريخ آن، در بستر گفتوگوى دينىِ گسترده ترى راجع به معناى وجود انسان شكل مى گيرد كه در اين گفتوگو، گذشته از مسلمانان (يا مسيحيان) ديگرانى نيز شركت دارند. اين بستر است كه ماهيت و معناى فى نفسه (يا به گفته مكينتاير «نوعِ») گفتوگوى اسلامى يا مسيحى را تعيين مى كند. بنابراين، هويت سنّت دينى را كه در بستر اين گفتوگوى گسترده تر، شكل گرفته است، نبايد فقط در اعتراف مسيحيان به پديده حضرت مسيح(ع) يا اعتراف مسلمانان به وحىِ نازل شده بر حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) ، به عنوان مبدأ ثابت سنت دينىِ آنها جستوجو كرد، بلكه هويّت سنّت دينى را بايد در شناختِ آن به عنوان كانون اصيل معناى وجود انسانى دانست. سنتهاى ديگرى كه در آن گفتوگوى گسترده تر، سهيم هستند، نيز كانون اصيل معناى خود را در جاى ديگرى مى يابند. همچنانكه نيكولاس لاش بيان مى كند:
مسئله اساسىِ مسيحيان اين است كه آيا مسأله معناى وجود انسانى با نظر به پديده مسيح حل مى شود يا نه؟ وجه مميّز مسيحيان از غير مسيحيان در اين است كه مسيحيان (هرچند، بيشتر به شيوه اى وجودى، غيرآكادميك و «ساده»)، به نحوى ملموس و شخصى با اين سؤال اساسى روبرو شده و به آن، پاسخ مثبت داده اند. نحوه پاسخ آنها، يعنى پاسخ مثبت آنها به اين سؤال همان اعتراف به ايمان و زندگى اى است كه وقف التزام به اين عهد مى شود. به عبارت ديگر هرچند پاسخ هايى كه كليسا به پرسشهاى مربوط به مسيح و نيز پرسشهاى ديگرِ ناشى از آن داده، به نسبت، بافت ها و شرايط فرهنگى و تاريخىِ گوناگون، تفاوت چشم گير داشته است، اما پرسشى كه اين ها همه پاسخهاى مثبتى بدان بوده اند، پرسشى جاودانه و ثابت بوده است.
اينك مى توان چنين نتيجه گيرى كرد كه وحدت و هويت يك سنّت دينى، در پيوستگىِ داستانوارِ فرآيند تاريخىِ تفسير كردن نهفته است، فرآيندى كه به مجموعه هاى به هم پيوسته اى از رويدادها اشاره مى كند; اين رويدادها گوياى تأثير حضرت عيسى مسيح يا حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) هستند و مسيحيان يا مسلمانان اين دو را مبدأ ثابت سنّت دينىِ خود و نيز كانون اصيل معناى وجود انسانى مى دانند. و اما ميراثى كه در اين سنّت دينى، از نسلى به نسلى منتقل شده است، به هيچ روى، جاودانه و ثابت نيست، بلكه در پرتو مقتضيات همواره متحوّلِ زندگىِ دينداران، نيازمندِ ترجمه و مفهوم سازى و تفسير مجدّد هستند.
منبع:پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب